زیرگذر سرمستی به قلم مهشاد لسانی
پارت پنجاه :
دلم می خواست با تینا بروم خرید کیف و مانتوی مدرسه اما مادر نگذاشت.از آن روز دیگر پیدایشان نبود.حتی نیامده بودند عیادتم.از این کارشان خوشم نیامده بود اما دوست داشتم باز هم تینا بیاید خانه مان یا ما برویم خانه ی آنها.انگار دلم برای آن خانواده تنگ شده بود.تنها نقطه اتصال خوشی آن روزها انگار خانواده ی مروتی و اخلاقهای خاصشان بود.زخم روی پیشانی ارنگ هم خوبِ خوب شده بود. بعدازظهر خنکی بود و با
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۹۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

مهشاد لسانی | نویسنده رمان
اونم خبط کرده بچه! والا این مردا رو نمی شه شناخت بارون جون!
۳ ماه پیشترنم
0شایدم بچم نمیخواد به روش بیاره ک لیما خانم وو دوس داره😁
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
توحید؟ توحید که فقط کل کل می کنه!
۳ ماه پیشترنم
0ن تارخو میگم
۳ ماه پیشاکرم بانو
0خیلی پیچیده ست،تابه هر کدوم امیدوار میشیم یه گندی میزنن،اصلا نمیشه روشون حساب کرد
۳ ماه پیشاکرم بانو
0اه این زن دیگه ازکجاپیداش شد،چقد بد شد اینجوری...
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
این رده از اول بود!
۳ ماه پیشفاطی
0نمیدانم به کدام سو بنگرم.هرجا رو نگاه کنم تو را در هاله ای از مه میبینم در کنار هم دست در دست یکدیگر و محو همدیگر... ولی امروز چیز دیگری دیدم همه حباب های خیالم ترکید..مانند برگ پاییزی که دیگر درخت را دوست ندارد و از او جدا میشود
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
عزیززززم چقدر جذااااب
۳ ماه پیشترنم
0یعنی چی اصلا نفهمیدم زن ممد مکانیکی چرا اینقد اصرار داره مشتاقانه منتظر پارتای بعدیم
۳ ماه پیش
مهشاد لسانی | نویسنده رمان
زن ممد مکانیکه!!!
۳ ماه پیش
لطفا صبر کنید...
باران
0ای مارمولک تارخ،، چرازنگ میزدی به خونشون وبرگ سبزنشون میدادی حالاکه لیمااومده میخای اون زنوپس بزنی عجبااااا